خسوف. (ترجمان القرآن). خسوف شدن، سیاه شدن ظاهر پوست جنین در شکم مادر. پیدا شدن لکه های نسبهً بزرگ سیاه یا سرخ تیره رنگ بر ظاهر بشره بطور مادرزاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه گرفت و ماه گرفتگی شود
خسوف. (ترجمان القرآن). خسوف شدن، سیاه شدن ظاهر پوست جنین در شکم مادر. پیدا شدن لکه های نسبهً بزرگ سیاه یا سرخ تیره رنگ بر ظاهر بشره بطور مادرزاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه گرفت و ماه گرفتگی شود
خسوف شدن، لکه شدن صورت یا عضوی از بدن بطور دایم. توضیح مردم پندارند که در هنگام کسوف ماه مادر چنین شخصی با ناخن صورت یا عضوی از بدن خود را خارانده همانجا در طفلی که در شکم داشته لکه دار شده
خسوف شدن، لکه شدن صورت یا عضوی از بدن بطور دایم. توضیح مردم پندارند که در هنگام کسوف ماه مادر چنین شخصی با ناخن صورت یا عضوی از بدن خود را خارانده همانجا در طفلی که در شکم داشته لکه دار شده
راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن: سخن چند راندند از آن رزمگاه وزآنجا بخندان گرفتند راه. اسدی (گرشاسبنامه). گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه. سعدی. میخواند اجل بر آستانت بوسی بزنیم و راه گیریم. امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی). کند آزادم از شر سیاست که راه وادی خذلان گرفتم. ملک الشعراء بهار. ، راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه: راه گرفتن بر کسی، راه بر او بستن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. (از آنندراج) : بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه. فردوسی. پس لشکر او بیامد سپاه ز هرسو گرفتند بر شاه، راه. فردوسی. بهرسو فرستاد بیمر سپاه بر آن سرکشان تا بگیرند راه. فردوسی. هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680). چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال. شاهسار (از لغت فرس اسدی). دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید وز دست و شب تیره برد راه بگیرید. اوحدی (از بهار عجم). - راه گریز گرفتن، گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن: جفاپیشه گستهم و بندوی تیز گرفتند از آن کاخ راه گریز. فردوسی. ، طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن: و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. (تاریخ بیهقی)
راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن: سخن چند راندند از آن رزمگاه وزآنجا بخندان گرفتند راه. اسدی (گرشاسبنامه). گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه. سعدی. میخواند اجل بر آستانت بوسی بزنیم و راه گیریم. امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی). کند آزادم از شر سیاست که راه وادی خذلان گرفتم. ملک الشعراء بهار. ، راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه: راه گرفتن بر کسی، راه بر او بستن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. (از آنندراج) : بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه. فردوسی. پس لشکر او بیامد سپاه ز هرسو گرفتند بر شاه، راه. فردوسی. بهرسو فرستاد بیمر سپاه بر آن سرکشان تا بگیرند راه. فردوسی. هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680). چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال. شاهسار (از لغت فرس اسدی). دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید وز دست و شب تیره برد راه بگیرید. اوحدی (از بهار عجم). - راه گریز گرفتن، گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن: جفاپیشه گستهم و بندوی تیز گرفتند از آن کاخ راه گریز. فردوسی. ، طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن: و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. (تاریخ بیهقی)
خال بزرگ سیاه فام بر تن آدمی باشد مادرزاد و آن را ماه گرفتگی نیز گویند و گمان برند که هنگام خسف زن آبستن هر جای تن خود مسح کند همانجای تن کودک سیاه گردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه گرفتگی شود
خال بزرگ سیاه فام بر تن آدمی باشد مادرزاد و آن را ماه گرفتگی نیز گویند و گمان برند که هنگام خسف زن آبستن هر جای تن خود مسح کند همانجای تن کودک سیاه گردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماه گرفتگی شود
سرمایه ساختن. اساس قرار دادن. وسیله ساختن: هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت چو روزگار برآمد نه مایه ماند ونه سود. ناصرخسرو. ، نیرو گرفتن. استعداد یافتن. آرایش یافتن: مگر که باغ زنیسان چو ملک مایه گرفت ز طبع و خاطر خورشید خسرو ایران. مسعودسعد. - مایه گرفتن ابر، اشباع شدن آن. بارور شدن ابر: گذشته بابنه آنجا که مایه گیرد ابر رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد. فرخی. ، نان برای کسی پختن. از کسی شکوه و شکایت کردن و مقدمات تنبیه و گرفتاری او را فراهم آوردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). در غیبت کسی او را در نزد دیگری منفور و مکروه ساختن. سعایت و چغلی کسی کردن. کسی را نزد دیگری مقصر و گناهکار نمودن در غیبت او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مایه آمدن شود
سرمایه ساختن. اساس قرار دادن. وسیله ساختن: هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت چو روزگار برآمد نه مایه ماند ونه سود. ناصرخسرو. ، نیرو گرفتن. استعداد یافتن. آرایش یافتن: مگر که باغ زنیسان چو ملک مایه گرفت ز طبع و خاطر خورشید خسرو ایران. مسعودسعد. - مایه گرفتن ابر، اشباع شدن آن. بارور شدن ابر: گذشته بابنه آنجا که مایه گیرد ابر رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد. فرخی. ، نان برای کسی پختن. از کسی شکوه و شکایت کردن و مقدمات تنبیه و گرفتاری او را فراهم آوردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). در غیبت کسی او را در نزد دیگری منفور و مکروه ساختن. سعایت و چغلی کسی کردن. کسی را نزد دیگری مقصر و گناهکار نمودن در غیبت او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مایه آمدن شود